هر چه کنی به خود کنی
¤محمد مصطفی¤ ...اهل سنت...
¤صلی الله علیه وآله و سلم¤
تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:داستان,هر چه کنی به خود کنی, | نویسنده : آقای...

مي‌گويند: درويشي بود كه در كوچه و محله راه مي‌رفت و مي‌خواند: «هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني» اتفاقاً زني مكاره اين درويش را ديد و خوب گوش داد كه ببيند چه مي‌گويد وقتي شعرش را شنيد گفت: «من پدر اين درويش را در مي‌آورم». زن به خانه رفت و خمير درست كرد و يك فتير شيرين پخت و كمي زهر هم لاي فتير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به خانه‌اش و به همسايه‌ها گفت: «من به اين درويش ثابت مي‌كنم كه هرچه كني به خود نمي‌كني». از قضا زن يك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود يك دفعه پسر پيدا شد و برخورد به درويش و سلامي كرد و گفت: «من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام» درويش هم همان فتير شيرين زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فتير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فتير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: «درويش! اين چي بود كه سوختم؟» درويش فوري رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور كه توي سرش مي‌زد و شيون مي‌كرد، گفت: «حقا كه تو راست گفتي؛ هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پیج رنک

آرایش